داستان با این جملات آغاز میشود:
"ابتدا فکر میکنیم بچهای مثل خود ما است. البته که این فکر را میکنیم. پس چه فکر دیگری بکنیم؟ در یک صبح دوشنبه میآید، در آخرین هفته از ترم ایستر. در وسط جلسه. خانم هولیهان ترتیبش را داده است. فهمیدیم او به دلیلی هیجان دارد. کتودامن پشمی سبز با کفش ورنی پاشنهبلند پوشیده و کل مویش را حلقهحلقه کرده است. طوری مرتب به در پشت راهرو نگاه میکند که انگار منتظر بازشدنش است.
او باز همان حرفهای تکراری را میگوید. در مورد قلدری و اینکه چه چیز وحشتناکی است.
از ما میپرسد: "قبول ندارید؟"
البته که قبول نداریم.
میگوییم: "بله، خانم هولیهان! بله، خانم هولیهان!" مگر میشود چیز دیگری بگوییم؟
مثل همیشه کنار ماکسی کار نشستهام. همان کار همیشگی را میکنیم، یعنی هر کلمهای را بهصورت خُرخُر و صدای حیوانات میگوییم، یا طوری که انگار آن کله را اصلا بلد نیستیم ..."