داستان با این جملات آغاز میشود:
"16 اوت، 1793
با صدای وزوز پشه در گوش چپم و صدای گوشخراش مادر در گوش راستم از خواب بیدار شدم.
"زودباش بلند شو!"
مادر کرکرهها را ناگهان بالا داد و گرمای آفتاب به اتاقخوابمان سرازیر شد. اتاق بالای قهوهخانهمان کوچک بود. دو تا تخت و یک کمد دستشویی و یک صندوق چوبی با نوارهای چرمی سابیده تقریبا آن را پر کرده بود. مادر که دادوبیدادکنان اینطرف و آنطرف میرفت، اتاق کوچکتر هم به نظر میرسید.
دوباره شروع کرد: "بلند شو ماتیلدا. تموم روز رو خوابیدی." مادر شانهام را تکان داد. "پلی دیر کرده، کلی هم کار هست که باید انجام بدیم."
پشهی پرسروصدا مثل برق بین من و مادر در رفتوآمد بود. زیرِ پتوی نازک شروع کردم عرق کردن. یکی دیگر از روزهای گرم ماه اوت در راه بود. یکی دیگر از روزهای طولانی و گرم ماه اوت. یکی دیگر از روزهای طولانی و گرم و کسلکننده و بسیار بد ماه اوت ..."