داستان با این جملات آغاز میشود:
"این داستان را جلسومینو خودش برایم تعریف کرده. البته با وجود آنکه توی هر گوشم نیمکیلو پنبه فرو کرده بودم، باز چیزی نمانده بود کاملا کر شوم. آخر صدای جلسومینو به شکلی باورنکردنی بلند و گوشخراش است. پچپچ که میکند، مسافران هواپیما در بالای سر او، در ارتفاع دههزار متری از سطح دریا، هم میشنوند.
البته حالا جلسومینو خواننده مشهوری شده. در همه جا میشناسندش، از قطب شمال گرفته تا قطب جنوب! اسم باشکوهی هم برای خودش انتخاب کرده که اصلا لزومی ندارد در اینجا او را با آن اسم بخوانیم، چون در روزنامهها این اسم را هزار بار خواندهاید. در کودکی جلسومینو صدایش میکردند. ما هم در داستانمان او را با همین اسم صدا میکنیم.
خب، یکی بود، یکی نبود، پسری بود بسیار معمولی با قدی کوتاهتر از همسن و سالهایش. همین که پا به این دنیا گذاشت، همه فهمیدند که طبیعت به او صدای بسیار بلندی داده.
جلسومینو در یک نیمهشب آرام در روستایی به دنیا آمد، و بلافاصله همه مردم روستا از خواب پریدند و فکر کردند سوت کارخانه است که شروع کار را اعلام میکند، اما صدای گریه جلسومینو بود که داشت مثل هر بچه تازه بهدنیاآمدهای صدایش را آزمایش میکرد ..."