داستان با این جملات آغاز میشود:
"از آن روز هر روز نارنجی با مادرش توی مزرعه میرفت و این طرف و آن طرف گردش میکرد.
هر روز مامان گربه او را با حیوانهای مزرعه آشنا میکرد.
یک روز به دیدن الاغها رفتند.
"سلام خانم الاغجان."
خانمالاغه هم با دیدن مامانگربه کلی خوشحال شد و احوالپرسی کرد.
"سلام خالهگربهجان! خوش آمدی! کمپیدایی! خیلی وقت بود ندیده بودمت!"
"چه کار کنم. مشغول بچهداری بودم و نمیتوانستم زیاد بیرون بیایم."
خانمالاغه با این حرف نگاهی به نارنجی کرد. انگار تازه متوجه نارنجی شده بود.
"بهبه! قدم نورسیده مبارک ... تعریف بچهتان را شنیده بودم ... کرهالاغم تعریف میکرد که چه بچهگربهی بامزه و خوشرنگی داری!" ..."