داستان با این جملات آغاز میشود:
"الیور میدانست سامانتا قضیه را نمیداند.
اما باز هم از او پرسید.
سامانتا با یک حرکت موهای سیاهش را عقب زد و فهرست تکلیفهای خانه را که در اسلاید پاورپوینت آقای کارو نوشته شده بود، یادداشت کرد. الیور قبلا این کار را کرده بود. زودتر از بقیه سر کلاس مطالعات اجتماعی حاضر میشد و قبل از اینکه آقای کارو به سراغ موسیقی خوشامدگویی برود، فهرست تکالیفش را مینوشت.
سامانتا گفت: "نه نمیدونستم."
"گرنت یه دانشجوی معمولی بود؛ اما در اسبسواری مهارت خیلیخیلی زیادی داشت. لی رتبهی دوم رو توی کل کلاسش آورد."
"این رو هم نمیدونستم."
"هر دوشون هم توی جنگ مکزیک و آمریکا شرکت کردن."
"واقعا؟"
"آره، واقعا. فکرش رو بکن. دو نفر که به یه دانشکدهی افسری میرفتن و با یه دشمن میجنگیدن، توی جنگ داخلی علیه هم جنگیدن! چقدر باحاله! مگه نه؟"
"آهان!"
سامانتا چرخید تا با دختری حرف بزند که پشت میز کنابری نشسته بود.
برای الیور که مهم نبود. همه نمیدانستند جنگ داخلی چقدر مهم بوده است. ایرادی هم نداشت.. اتفاقهای مهم باید در همهی دورانها بازگو میشدند و الیور هم بیخیال گفتنشان نمیشد ..."