داستان با این جملات آغاز میشود:
"مری لناکس به میلست ویت فرستاده شد تا با عمویش زندگی کند. همه عقیده داشتند که او سرکشترین بچهای است که تاکنون دیدهاند و این حقیقت داشت. او دارای صورتی کشیده و کوچک، اندامی لاغر، موهایی کمپشت و روشن و حالتی تلخ در چهره بود. موهایش زرد بود و به سبب تولد در هند، چهرهای زردگونه داشت و همیشه به علتی مریض احوال مینمود.
پدرش مامور دولت انگلیس در هندوستان و همیشه درگیر کارهای شخصی خود و بیمار بود، و مادر زیبایش گرفتار مهمانیها و سرگرم کردن خود با افرادی خوشگذران بود. او بههیچوجه این دختر کوچولو را دوست نداشت، به طوری که مری بعد از تولد به یک دایه سپرده شد و با او قرار گذاشته بودند که برای رضایت خانم، تا حد امکان بچه را از مادر دور بدارد ..."