داستان "راز کوزههای آقانبات" با این جملات آغاز میشود:
"یک بعدازظهر گرم تابستان، آقانبات، خسته از کار روزانه، زیر سایهی درخت کارگاهش نشسته بود و کوزههایش را نگاه میکرد و میشمرد. از صبح پانزده کوزهی کوچک ساخته بود. کوزهها هنوز خیس بودند و تا آمادهی فروش شوند، راه زیادی داشتند. آقانبات با خودش فکر کرد: "اینها را که بفروش، با پساندازی که دارم، میتوانم بقیهی جهیزیهی گلپسند را بخرم."
صدای قژقژ چرخهای گاری مردانخان بلند شد. بیموقع آمده بود. چون کوزهای آماده نبود که او ببرد. مردانخان از گاری پیاده شد و کلاه حصیری را از سر برداشت. آقانبات گفت: "سلام مردان! چی شده؟ بیموقع آمدی؟" ..."