بخريد و بخوانيد ...
هستی
اطلاعات كتاب در سایت آمازون

هستی

نویسنده: فرهاد حسن‌زاده (Farhad Hasanzadeh)
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سال نشر: 1402 (چاپ 8)
قیمت: 145000 تومان
تعداد صفحات: 262 صفحه
شابك: 978-964-391-624-4
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كرده‌اند: 150 نفر
امتیاز كتاب: امتيازي كه كتاب از كاربران جيره‌كتاب گرفته  (4.38 امتیاز با رای 16 نفر)

امتیاز شما به این كتاب: شما هنوز به این كتاب امتیاز نداده‌اید

درباره كتاب 'هستی':

هستی دختری نوجوان و آبادانی است که پدر و مادرش از دستش ذله شده‌اند. می‌پرسید چرا؟ چون او هیچ چیزی‌اش به دخترها نرفته و به جای اینکه وقت‌اش را به بازی با عروسک و کمک در کارهای خانه به مادرش بگذراند، تا چشم بزرگ‌ترها را دور می‌بیند کفش‌های کتانی‌اش را به پا می‌کند و به کوچه می‌رود تا با پسرهای محل فوتبال بازی کند. الحق هم که خوب فوتبال بازی می‌کند و همه پسرها می‌خواهند که هستی توی تیم آنها باشد! هستی دلش می‌خواهد وقتی بزرگ شد فوتبالیست بشود.

زندگی هستی اما وقتی جنگ ایران و عراق شروع می‌شود به هم می‌ریزد. همانطور که زندگی خیلی‌های دیگر با این اتفاق به هم ریخت. خانواده‌ی آنها مجبور می‌شود خانه‌شان را ترک کند و به جای امن‌تری برود. اما داستان با این مهاجرت ناخواسته تمام نمی‌شود و اتفاقاتی که در ادامه داستان روی می‌دهد، توجه هستی را به چیزهای دیگری در زندگی، به جز فوتبال بازی کردن، جلب می‌کند.

داستان کتاب با این جملات آغاز می‌شود:

"دستم شکسته‌ بود. دست شکسته‌ام توی گچ بود و از گردنم آویزان. تازه، درد هم می‌کرد. ولی جرئت جیک زدن نداشتم از ترس بابا. بابا هم جیک نمی‌زد، به جایش غلغل می‌کرد. عینهو دیگ آب‌جوش که آبش از کناره‌های درش بزند بیرون، جیزجیز جوش می‌زد و راه می‌رفت. آن‌قدر عصبانی بود که اگر تمام نخلستان‌‌های آبادان و خرمشهر را هم به نامش می‌کردی، خوشحال نمی‌شد. حتی اگر تمام کشتی‌ها و لنج‌های بندر را می‌دادی، یا حتی…

بیا دیگه ادبار!

هر کس نمی‌دانست فکر می‌کرد اسم من ادبار است. اسمم نبود و می‌دانستم معنی‌اش خوب نیست. من هم یواش راه می‌رفتم، چون می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از پله‌ها بیافتم و دوباره شر به پا شود. دلم نمی‌خواست باز برم تو اتاق گچ و دکتر آن یکی دستم را هم گچ بگیرد. بابا پایین پله‌ها ایستاد و نگاهم کرد. آفتاب دم ظهر چشمهایش را تنگ کرده بود. عینک دودی‌اش را یادش رفته بود بیاورد. سفیدی تخم چشمهایش معلوم نبود، ولی می‌دانستم چه‌قدر از دیدنم برزخ است. همان‌طور که بدجور نگاهم می‌کرد، گفت: «بذار برسیم خونه، بلالت می‌کنم!»

بلال نمی‌کرد، نه بلال و نه شلال. فقط از اخم و چپگی نگاه کردنش بلال می‌شدم. هیچی نگفتم و اول بغض و بعد عطسه کردم. عادتم بود. هرموقع بغضم می‌گرفت، پشت‌بندش عطسه می‌آمد ..."

تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!