داستان با این جملات آغاز میشود:
"فوریه 2020
شوهرم صورتم را تشخیص نمیدهد.
موقع رانندگیام حس میکنم به من زل زده است و نمیدانم چه میبیند. قیافه بقیه هم برایش ناآشناست، اما هنوز عجیب است مردی که با او ازدواج کردم قادر نباشد مرا در صف تشخیص چهره در اداره پلیس به جا بیاورد.
بیآنکه نگاه کنم، میدانم صورتش چه حالتی گرفته. همان قیافه عبوسِ بهانهگیرِ "بهت که گفته بودم"، برای همین ششدانگ حواسم را میدهم به جاده. باید هم حواسم باشد. حالا برف تندتر میبارد. مثل رانندگی روی لاک غلطگیر است و برفپاکنهای موریس ماینر تراولرم تقلا میکنند برف را کنار بزنند. اتومبیلم - مثل خودم - در 1978 پا به جهان گذاشت. اگر از وسایلتان خوب مراقبت کنید، یک عمر دوام میآورند، اما بهنظرم شوهرم دوست دارد هر دوی ما را با مدل جوانتری تاخت بزند. از وقتی خانه را ترک کردیم، آدام صد بار کمربند ایمنیاش را بررسی و دستهایش را مثل دو توپ روی پاهایش مشت کرده است. سفر از لندن تا اسکاتلند نباید بیشتر از هشت ساعت طول میکشید، اما جرئت نمیکنم در این طوفان تندتر برانم، با اینکه هوا دارد تاریک میشود و شاید به هر دلیلی گموگور شویم ..."