ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
بخريد و بخوانيد ...
وقت قصه من را صدا کن
نویسنده:
محمدرضا یوسفی
ناشر:
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سال نشر:
1401
(چاپ
4
)
قیمت:
30000
تومان
تعداد صفحات:
136
صفحه
شابك:
978-964-391-653-4
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 39 نفر
امتیاز كتاب:
(تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'وقت قصه من را صدا کن':
پدربزرگ سهراب، که او را بسیار دوست داشته و همیشه برایش قصه میگفته است، میمیرد. اما سهراب هنوز او را در خواب میبیند. پدر و مادر سهراب تصمیم میگیرند از هم جدا شوند، و پدر اعلام میکند که میخواهد بعد از جدایی به خارج از کشور مهاجرت کند. در این بین اتفاق عجیبی میافتد. سهراب، که با این مشکلات در زندگیاش دست و پنجه نرم میکند، به میان داستانهایی کشیده میشود که قبلا پدربزرگاش برایش تعریف میکرده و با قهرمانهای این داستانها مثل حسن کچل، ماه پیشونی، نخودی و ... ملاقات میکند که از او میخواهند در حل مشکلاتشان به آنها کمک کند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"- سهراب، تو باید بزرگ طایفه شوی!
صدای بابابزرگ بود که در گوش سهراب پیچید و او را از خواب پراند. به دوروبر نگاه کرد. همهجا تاریک بود. عرق سردی از گردن و مهرههای پشتش لیز خورد. اگر آینهای جلویش بود و خودش را در آن میدید از دهان باز و چشمهای وقزدهاش میترسید. سردش شد. پتو را بهروی شانهاش کشید و دستش کورمکوری به طرف کلید چراغ خواب رفت. آن را پیدا نکرد و لیوان آبی که رو میز عسلی بود زمین افتاد و مانند خربزهی کالی صدا کرد و آبش، گلهای قالیچه را پر رنگ کرد. باز صدای آرام و نرم بابابزرگ در گوشش طنین انداخت. دستوپایش سست بود، رمق نداشت بلند شود و کلید برق را بزند. البته دلش نمیخواست. دوست داشت دوباره بابابزرگ را در خواب ببیند و صدای او را بشنود؛ ولی از سر و وضع او و پیراهن سفید و بلندش که مانند کفن به تنش بود، میترسید ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!