داستان با این جملات آغاز میشود:
"نانجینگ، سلسلهی مینگ، چین، 1469
چلسی، جوانترین دختر بتزدای قلبشکن، روی کف مرمر سیاه به زانو افتاده و پیشانیاش را روی زمین گذاشته بود. مادرش که از سر تا پا خود را با طلای آزتکها آراسته بود، در کنارش زانو زده بود و پیشانی تاجدارش را به سنگهای سرد میسایید؛ اشکهای زیبایش بهطرز غمانگیزی از صورتش جاری بودند و به طریقی، کوچکترین آسیبی به رنگ سیاه آرایشی دور چشمانش نرسانده بودند. نمایش درخشانی بود و باید تمام توجه چلسی را به خودش جلب میکرد. بتزدا هرگز به خودش زحمت نمیداد چنین اشکهای بینقصی بریزد، مگر آنکه چیزی را واقعا میخواست. اما حالا چلسی حتی نیمنگاهی هم به او نینداخت، چون برای یک بار هم که شده، مادرش خطرناکترین موجود آن اطراف نبود.
"هرزهی هارتاسترایکر."
صدای پر غضب به خشکی کاغذهای قدیمی بود. چلسی سرش را اندکی بالا برد تا چشمان سرخ و پفکردهاش به تخت پادشاهی طلاییرنگ عظیمی بیفتد که به شکل اژدهایی حلقهزده به دور خود ساخته شده و انتهای شمالی سالن مرمرین را اشغال کرده بود ..."