داستان با این جملات آغاز میشود:
"درپیگ خوک عروسکی کوچکی از جنس پارچهی حولهای لطیف بود. توی شکمش دانههای ریز پلاستیکی داشت و برای همین هم پرت کردنش خوشایند بود. سمهای نرمش درست به اندازهای بود که بتواند قطره اشکی را پاک کند. وقتی صاحبش، جک، خیلی کوچک بود، هر شب آنقدر گوش درپیگ را میمکید تا خوابش میبرد.
اسم درپیگ از آنجا آمده بود که وقتی جک تازه حرف زدن را یاد گرفته بود، به جای "د پیگ" میگفت: "درپیگ." درپیگ وقتی نو بود، رنگ صورتی خوشرنگی داشت و چشمهای پلاستیکیاش برق میزدند اما جک درپیگ را به این شکل به یاد نداشت. درپیگ همیشه به شکل الانش بود: رنگ و رو رفته و خاکستری بود و یک گوشش در اثر مکیدن سفت شده بود ..."