داستان با این جملات آغاز میشود:
"بلوط با پاهای ظریف و چابکش روی تپه، دنبال پروانهها میدوید. به نفسنفس افتاده بود و موهای بلندش مثل رویانی بلوطیرنگ پشت سرش در باد پیچوتاب میخورد. دستهایش را از دو طرف باز کرد. چشمهای آرام عسلیاش را بست و باز دوید. فکر کرد پرندهای است در باد. آنقدر دوید تا عاقبت خسته شد. رو به باد ایستاد. دهانش را باز کرد و با خوشحالی جیغ کشید و به پدرش نگاه کرد که پایین تپه، جلوی سیلوهای گندم ایستاده بود و باغچه کوچک رزهای سفید را آب میداد. از جایی که بلوط ایستاده بود، سیلوهای سیمانی مثل سه دیو بزرگ خاکستری به نظر میرسیدند. دیوهایی که نان مردم این شهر کوچک به آنها وابسته بود. بلوط خورشید را که داشت پشت سیلوها غروب میکرد، تماشا کرد. آنقدر شیفته این منظره شده بود که دلش میخواست تا ابد طول بکشد. پدرش از کنار سیلوها صدایش زد: "دیر شد بلوط ... باید برگردیم خونه ..." ..."