داستان با این جملات آغاز میشود:
"از وقتی به این مدرسه آمده بودم، دلم میخواست تنها برگردم خانه. دلشوره داشتم. انگار منتظر اتفاقی غیرمنتظره بودم. اولش فکر میکردم تقصیر پاییز است؛ اما این اولین پاییزی بود که به این روز افتاده بودم. هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم، انگار قرار بود اتفاقی بیفتد. اول دوروبرم را نگاه میکردم ببینم چیزی شده است یا نه. بابا سرجایش خوابیده بود و خرخر میکرد. پس اتفاقی برای او نیافتاده بود. نالههای شبانهاش کمتر شده بود. من خوشحال بودم؛ اما مادر هر روز نگرانتر میشد. نگرانی مادر مثل باد ملایم پاییزی بود که هر بار میوزید، چند برگ را میچید و به بازی میگرفت و در نهایت به زمین میانداخت و با پاهای نامرئیاش هلش میداد و میبرد با خودش ..."