داستان با این جملات آغاز میشود:
"در چشمبرهمزدنی، در جادهای که از بالای جنگل مرده میگذشت، در روزی عادی مثل بقیهی روزها، یک تویوتای سفید و یک مرسدس بنز مشکی تصادف کردند و به تودهای خاکستری تبدیل شدند.
روی صندلی جلوی تویوتا، الکساندرا نشسته بود. دوستانش او را الی صدا میکردند.
الی داشت با پدرش سر اینکه صدای موزیک رادیو چقدر بلند باشد بحث میکرد. چند لحظهی پیش کمربند ایمنیاش را باز کرده بود تا بلوزش را مرتب کند.
داخل مرسدس بنز، نیک وسط صندلی عقب نشسته بود. او برای شرکت در مراسم عروسی پسرعمویش لباس رسمی پوشیده بود و داشت سعی میکرد شکلاتی را که تقریبا تمام روز توی جیبش مانده بود، بخورد. خواهر و برادرش که دو طرف او نشسته بودند، بهعمد به آرنجهای او تنه میزدند و با این کار باعث میشدند نیک شکلات نیمهآبشده را به صورتش بمالد. اتومبیل بنز چهارنفره بود و نیک که وسط صندلی عقف نشسته بود کمربند نداشت ..."