داستان با این جملات آغاز میشود:
"یکی از آن شنبههای سرد استخوانسوز بود. یکی از آن روزهایی که وقتی نفست را بیرون میدادی، یخ میبست، و مثل یک قلنبهی دود توی هوا آویزان میماند. همینطور که راه میرفتی عین قطاری بودی که دودهای سفید تپلمپل و پفپفی بیرون میداد.
آنقدر سرد بود که اگر عقلت را از دست میدادی و از خانه بیرون میرفتی، بیاختیار هزار دفعه پلک میزدی، شاید به این خاطر که آب چشمهایت یخ نبندد. آنقدر سرد بود که اگر تف میکردی، آب دهانت کش میآمد و قبل از اینکه برسد زمین، یخ میزد. هوای بیرون، بینهایت درجه زیر صفر بود.
حتی داخل خانهمان هم سرد بود. پلیور و کلاه و شال و سه جفت جوراب پوشیده بودیم و باز سردمان بود. پیچ بخاری را تا ته چرخانده بودیم و با آن ترقتروقی که شعلهها راه انداخته بودند فکر میکردیم الان است بخاری منفجر شود، ولی باز هم انگار ننهسرما آمده بود و توی خانهدی ما بست نشسته بود ..."