داستان با این جملات آغاز میشود:
"در این سال، لندن شهری کثیف و آلوده بود. به علاوه، تنها وسیلهای که خانههای پرجمعیت آن روزگار را گرم میکرد، بخاری دیواری بود که (مثل دفتر اسکروچ در این کتاب) زغالسنگ در آن میریختند. دود زغالسنگها نیز با ابری که در سطح زمین بود، یکی میشد و مه بسیار غلیظی سرتاسر شهر را میپوشاند. اما اگر مه نبود، دود به هوا میرفت و سرمای زمستان، هوایی پاک و برفی سفید و تمیز به ارمغان میآورد؛ چرا که در آن دوران از ماشین و کامیون و موتورهای دودزا خبری نبود ..."