داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزی از روزهای سال 1837 میلادی، نوزادی در نوانخانهی شهری کوچک در انگلستان به دنیا آمد. او چند دقیقهای با بیحالی دست و پا زد تا نفس بکشد. کار چندانی از دست دکتر و خدمتکار پیر نوانخانه برنمیآمد؛ اما سرانجام نوزاد - یعنی الیور - در نخستین نبرد زندگی خود پیروز شد و جیغی ملایم کشید.
مادرش با شنیدن جیع او تکانی خورد و نالهکنان گفت: "بگذارید قبل از مردن، بچهام را ببینم."
دکتر با مهربانی گفت: "آه، هنوز زود است که شما از مردن حرف بزنید."
مادر سری تکان داد و دستهایش را برای گرفتن بچه دراز کرد. دکتر بچه را به او داد. مادر با ناامیدی بچهاش را بوسید، بعد دستانش را روی صورت او گذاشت، رویش را برگرداند و جان داد ..."