ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
بخريد و بخوانيد ...
عاشقانههای یونس در شکم ماهی
نویسنده:
جمشید خانیان
ناشر:
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سال نشر:
1398
(چاپ
5
)
قیمت:
21000
تومان
تعداد صفحات:
166
صفحه
شابك:
978-964-391-623-7
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 53 نفر
امتیاز كتاب:
(3.67 امتیاز با رای 6 نفر)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'عاشقانههای یونس در شکم ماهی':
سارا به همراه پدر، مادر و برادرش در آبادان زندگی میکند. او موسیقی و نواختن پیانو را خیلی دوست دارد و پدرش معتقد است که او در آینده نوازنده توانایی خواهد شد. پدر سارا برای دیدن یک دوره آموزشی به آلمان سفر میکند که جنگ ایران و عراق شروع میشود. مادر سارا به همراه او و برادرش و چند تن از نزدیکان، پیانوی سارا را در وانتی بار میزنند و برای فرار از بمبارانهای شهر به سمت اهواز حرکت میکنند. این گروه در میانه راه با یونس و مادربزرگش بیبی برخورد میکنند که آنها هم پای پیاده به سمت اهواز میروند. گروه تصمیم میگیرند برای آنکه بتوانند یونس و بیبی را همراه خود ببرند، پیانوی سارا را از وانت پایین بگذارند و آن را در میانه راه رها کنند. سارا به دلیل از دست دادن پیانوی عزیزش بسیار غمگین میشود و در دل یونس را مقصر آن میداند. اما این تنها احساس سارا نسبت به یونس نیست ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"و او درست یک روز بعد از آمدن بابا، در حالی که به نظر سالم و سرحال میرسید، مثل درختی که دیگر قادر نباشد با ریشهی خود از زمین آب و غذا بگیرد و با برگهایش هوا را جذب بکند، خیلی آرام و غیرمنتظره مرد.
توی آشیانه همه بیحرکت و مغموم ایستاده بودند و نگاه میکردند به سمتی که بیبی و آقای شهردار توی اتاقک نمرهی 7 نشسته بودند بالای سر او. او دراز کشیده بود و سر زیبایش مثل یک گوی درخشان چرخیده بود به طرف چپ و تصویرش توی آینهی نیمقد پیدا بود. توی آینه همه چیز برعکس بود، طوری که انگار او خواب بود و انگار همین حالاست که پلکهای نازک مهتابیاش مثل فلسهای زندهی ماهی بلرزد.
من و بابا و مامان و سام ایستاده بودیم کنار هم. من چسبیده بودم به بابا و فکر میکردم چهطور ممکن است او مرده باشد؟ چند ساعت قبل از آن، همین آینهدی نیمقد را به صندلی تکیه داد و یک ورق کاغذ سفید و یک مداد آورد و به من گفت: "از توی آینه به دست خودت نگاه کن و یه مربع بکش!"
با تعجب گفتم: "یه مربع؟!"
او با تاکیدی مطمئن از آنچه که از من خواسته بود، تکرار کرد: "یه مربع!"
به نظرم مسخره آمد. خندیدم. با این حال میدانستم که مثل ماجرای صندلی باید منتظر چیز عجیب و غریبی باشم ..."
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!