داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی که جناب پوگه، مدیر کارخانه، سر ظهر به منزل رسید، یکهو جوری که انگار توی زمین ریشه دوانده باشد، سرجایش ایستاد و به اتاق نشیمن زل زد. آخر، دختر نخودی هی جلوی دیوار دولاراست میشد و ناله میکرد. ابتدا، آقای پوگه با خودش گفت: "نکند دخترم دلرد داشته باشد؟" اما بعد نفسش را توی سینه حبس کرد و از جایش جم نخورد. نخودی دستهایش را جلوی دیواری که کاغذدیواری نقرهای داشت دراز میکرد، دولا میشود و با صدای لرزان میگفت: "کبریت، خانمها، آقایان، کبریت بخرید!"
پیفکه حیوانِ کوچولو و قهوهای رنگِ نخودی هم در کنار او چمباتمه زده و سرش را کاملا کج کرده بود. حیوان، با تعجب به آن صحنه نگاه میکرد و دمش را با آهنگ صدای صاحبش تکان میداد. نخودی آه و نالهکنان دم گرفته بود: "به حال آدمهای فقیر رحم کنید! قیمت هر قوطی کبریت فقط ده فنیگ است." پیفکه، شروع کرد به خاراندن پشت گوشش. لابد به نظرش کبریتها گران بودند یا شاید ناراحت بود که چرا پول ندارد ..."