داستان با این جملات آغاز میشود:
"فدریکو از جا پرید و در عالم خواب و بیداری دنبال خنجرش گشت. داد زد: "بابا! شیپور خطر!" در دلِ تاریکی، سایهای جلوی چشمش ظاهر شد، ولی فدریکو نه خنجری به کمر داشت و نه حتی کمربندی.
نفسش را بیرون داد و آسودهخاطر دستهایش را پایین آورد. دشمنی در کار نبود. فقط سایهی مجسمهای عتیقه بود؛ هدیهای از طرف مادرش. پدر و مادر و خواهرهای فدریکو در قلعهای با پانصد اتاق، در نقطهای دور در شمال زندگی میکردند. فدریکو سال گذشته را در رم گذرانده بود؛ آنهم در ویلایی که برایش حکم زندان را داشت.
دوباره صدای شیپور خطر بلند شد؛ نه شیپور خطر نبود، صدای ترومپت بود که دور بعدی پذیرایی در مهمانی را اعلام میکرد. صدای خنده و عطر سس خردل، گوشت گوسفند، پیاز، صدف تند، ماهی کبابی با چشانی مرکبات و ... از پنجره توی اتاق میپیچید ..."