داستان با این جملات آغاز میشود:
"می با خودش فکر کرد، خدای من، اینجا بهشته!
محوطه شرکت وسیع و بیانتها، سرشار از رنگهای شاد مناطق اقیانوسی بود، و در عین حال کوچکترین جزئیات نیز به دقت مورد توجه قرار گرفته و هنرمندترین دستها آن را تزیین کرده بود. بر روی زمینی که پیشتر یک کارخانه کشتیسازی، پس از آن سالن سینمای روباز و سپس بازار عتیقه و مدتی نیز بیآبوعلف افتاده بود، حالا تپههایی با چمن نرم و فوارههای کالاتراوا دیده میشد و یک محوطه پیکنیک با میزهایی که به شکل دایرههای هم مرکز چیده شده بود و زمین تنیس، هم چمن و هم خاکی و یک زمین والیبال که بچههای کوچولو از مهدکودک شرکت در آن میدویدند، جیغ میکشیدند و وول میخوردند. در میان همه اینها اینجا یک محل کار نیز بود، چهارصد جریب شیشه و فلز براق که ساختمان مرکزی مهمترین شرکت جهان را میساخت. آسمان بالای سر آبی و بیلک بود ..."