فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"وقتی ویل، پسر بزرگم، حدود پنج سال داشت، عاشق داستانهای قورباغه و وزغ آرنولد لوبل بودیم. یک شب داستان "خواب" را از این کتاب میخواندیم. در این داستان، وزغ خوبی در مورد بازی کردن در یک نمایشنامه میبیند. در خواب، بهترین دوست او، قورباغه، در حال تماشای تئاتر است. وقتی وزغ در حال اجرای نقشش است، قورباغه شروع به کوچک شدن میکند تا در نهایت دیگر دیده نمیشود و صدایش به گوش نمیرسد. وزغ برای قورباغه فریاد میکشد و بیدار میشود، قورباغه را ایستاده کنار رختخوابش میبیند. وزغ میپرسد: "قورباغه، واقعا تو هستی؟" قورباغه به او اطمینان میدهد که خودش است. پس خیالش کاملا راحت شد و یک "روز خوب و طولانی" را با قورباغه سپری کرد.
من و ویل در مورد خوابها صحبت کردیم، در مورد رویاهایی که او دیده بود و در مورد اینکه داستان خواب تا چه اندازهای برای وزغ واقعی به نظر میرسید.
پرسیدم: "آیا تابهحال خوابهایی دیدهای که بسیار واقعی به نظر برسد بهطوری که از خواب بیدار شوی و برای چند لحظه ندانی که آیا خواب بوده؟" ..."