داستان با این جملات آغاز میشود:
"پهلوان کچل، یک پهلوان بود با یک گرز هفتاد منی. وقتی صدایش میکردی پهلوان! یکهو باد میکرد ... باد میکرد ... باد میکرد؛ اگر فیروز که همه کارهی خانه بود، فریاد نمیکشید: "بابا پهلوان! پهلوان به پا نترکی ..." باز هم باد میکرد.
همیشه سفرهای ازاینجا تا آنجا پهن بود. توی آن قیمهبادمجان، فسنجان، اسفناججان، کبابجان، جوجهکبابجان، ترحلوا، خشک حلو و سکنجبین و دوغ و دروغ هم بود ... نه بابا، این آخری نبود. دور تا دور سفرهاش دارا و ندار، لوطی و نالوطی ... نه بابا باز هم زیادی گفتم؛ دور سفرهاش برای این آخری جا نبود.
پهلوان میگفت: "آنکه لوطی نیست، جایش اینجا نیست." ..."