داستان با این جملات آغاز میشود:
"همیشه با فرارسیدن ماه دسامبر، منهتن به شهری تبدیل میشد که مگی آن را دیگر نمیشناخت. ازدحام گردشگران برای تماشای تئاتر برادوی و پیادهروهای مملو از جمعیت جلوی فروشگاههای محله میدتاون، سیل خروشانی از عابران را به نمایش میگذاشت. بوتیکها و رستورانها مملو از خریداران کیسهبهدست بودند، موسیقی کریسمس از هر جا به گوش میرسید و لابیهای تزیین شدهی هتلها جلب نظر میکردند. درخت کریسمس میدان راکفلر با لامپهای رنگارنگ و نور صدها گوشی همراه بازدیدکنندگان روشن میشد و ترافیک مرکز شهر که هرگز در بهترین زمان هم اندکی از حجم آن کاسته نمیشد، باعث شده بود که پیاده رفتن از حرکت ماشین یا تاکسیها سرعت بیشتری داشته باشد. اما پیادهروی هم مصائب و چالشهای خودش را داشت؛ تحمل کوران باد بسیار سرد از میان ساختمانها، نیاز به پوشیدن لباس گرم بیشتر؛ لباسهای پشمی زیاد و کت و کاپشنهایی که زیپ آن را تا یقه باید بست ..."