فصل اول (صفرم) کتاب با این جملات آغاز میشود:
"سفرم در محرم 1398 به باکو مسیر سفرهای من را عوض کرد؛ حالا دیگر میدانستم به دنبال چه چیز سفر میکنم، همانطور که سفر اربعین 1398 کربلا مسیر زندگیام را تغییر داد.
تو کتاب باکو گفته بودم:
چهار چیز شد آیین مردمسفری؛ گر این چهار نشد، به که از سفر گذری: نخست همسفری همزبان و هماهنگ که بینصیب نباشد ز رسم راهبری؛ دوم جوانی، زیرا که سالخورده به طبع مسلم است نماند ز رنج و درد بَری؛ سوم به قدر کفایت متاع و نقد رواج که هرچه دلت بخواهد ببخشی و بخری؛ چهارم آنکه توانی مکالمت، یعنی زبان یکی دو بدانی به جز زبان دری.
در سفر قبل، یعنی سفر باکو، من تنها شرط دوم را داشتم؛ جوانی و جویای نامی! زبانندانیام باعث شد فرصت ارتباط زیادری را از دست بدهم. ولی در عوض، تنهایی من را به سمت ارتباط برقرار کردن با غریبهترین غریبهها سوق داد؛ کاری که در شهر و دیار آشنای خودم توانش را نداشتم. بیپولی البته مشکلی است که همیشه با تمام قوا بوده و الان حتی خیلی جدیتر هم هست! ..."