داستان با این جملات آغاز میشود:
"من و مامان جلوی اسباببازی فروشی ایستاده بودیم و به اسباببازیها نگاه میکردیم. بابا خوشحال از در آزمایشگاه بیرون آمد. کاغذی را مثل پرچم گرفته بود و توی هوا تکان میدداد. از دور فریاد زد: "مثبته! جوابش مثبته!"
مامان هم خندید.
پرسیدم: "به چی میخندین؟ مثبته یعنی چی؟"
بابا دستش را انداخت دور کمر مامان و گفت: "یعنی خدا یه داداش کوچولو به تو و یه پسر کاکل زری به ما هدیه داده."
خوشحال شدم.
- وای خدا، چه خوب؟ حالا کی میاد داداشی من؟
مامان با خنده و ناز گفت: "چرا بهش گفتی؟ نیلوفر بچه است. دلش کوچیکه، نمیتونه صبر کنه. تازه از کجا معلوم پسر باشه!" ..."