داستان با این جملات آغاز میشود:
"بیستم مه
میترسم.
یک نفر دارد میآید.
فکر کنم کسی میآید. هرچند مطمئن نیستم و دعا میکنم که اشتباه کرده باشم. تمام امروز صبح را در کلیسا بودم و دعا میکردم. جلوی محراب را آبپاشی کردم و چند بنفشه و گل وحشی در آن گذاشتم.
اما هوا دودآلود است. سه روزِ دودآلود را پشت سر گذاشتهام. اما نه مثل سابق. آن زمان (سال قبل) دودی در دوردست مثل ابر بزرگی به هوا رفت و دو هفته در آسمان ماند. جنگلی آتشین از درختان مرده بود. بعد باران بارید و دود از بین رفت. اما این بار دو مثل ستونی نازک و نه چندان بلند است ..."