داستان با این جملات آغاز میشود:
"شب تولد نیکلا تسلا، رعد و برق تمام آسمان را فراگرفت و هوا پر از صاعقه، صدا و درخشش شد. تا سالها بعد، رعد و برق پسربچهی فقیر صربستانی را به پنجرهی خانهی کوچک پدریاش میکشاند. نیکلا بهتزده به آذرخشهایی که در پهنهی آسمان ظاهر میشدند، خیره میشد.
یک روز غروب، وقتی سه سالش بود، دستش به گربهاش ماکاک خورد. صدای جرقههای ریزی از موهای گربه بلند شد. نیکلا شگفتزده پرسید: "این چه بود؟ جادوگری بود؟"
پدرش برای او توضیح داد: "این جرقهها، الکتریسیتهاند، همان چیزی که هنگام طوفان در میان درختها میبینی." نیکلا که مسحور هالهی جرقهدی دستانش شده بود، به فکر فرورفت و با خودش گفت چه جادوهای دیگری میتواند انجام دهد ..."