داستان "استخر" با این جملات آغاز میشود:
"مامان یک کفگیر پلو ریخت توی بشقابم و پرسید: "اولین روز تابستون چطور بود؟" گفتم: "جلد اول قصههای مجید رو تا نصفه خوندم."
سینا که دهانش پر بود، با انگشت لقمه را هل داد توی لپش و گفت: "هویجویی ... هویجاها ..." لقمه پرید توی گلویش. به سرفه افتاد. مامان زد پشت شانهاش: "لقمه را اندازه دهنت بگیر. نه اندازه کلهت." پراندم: "از صبح که پا شده، دست و رو نشور، توی کوچه بوده تا الان." مامان اخم کرد: "نگفتم زیاد نرو سر آفتاب؟ میخوای باز خوندماغ بشی؟"
سینا لقمهاش را جویدهنجویده قورت داد: "فقط دو دست گلکوچیک زدیم. بقیهش نشسته بودیم حرف میزدیم؛ توی سایه." توی سایه را با تاکید گفت و به من چشمغره رفت: "خبرچین." ..."