داستان با این جملات آغاز میشود:
"آنروز یکی از بهترین روزهای زندگی "ماهنوش" و "پارسا" بود. مسافرت به شهر یک "پدربزرگ" عجیب و غریب و دوستداشتنی. آن هم نه مثل همیشه برای یکی دو روز، بلکه برای سه ماهِ تابستان!
"مهناز خانم" که چمدانهای قرمزش را دنبالش میکشید بلند گفت: "یعنی واقعاً میخوای گلدونه رو با خودت بیاری اونجا؟ کوتاه هم که نمیآی؟ نه؟!"
ماهنوش گفت: "میذارمش رو پاهام! بابا یادش میره! خشک میشه! شاید عنکبوته تشنهش بشه!"
پارسا گفت: "روی پای خودشه! چی کار به تو داره؟!"
از پلههای اتوبوس که بالا رفتند، "پدر" هم پشت سرشان بالا آمد. گلدانِ بلندی تو بغلش بود. دوباره گفت: "ببین مهناز! چهار تا چمدونه. دو تا کوله. یه گلدون. اثاثها جهنم!" ..."