داستان با این جملات آغاز میشود:
"هشداری در کار نبود.
یک لحظه در خواب بود و لحظهای بعد، آدمهایی که نمیشناخت او را به دل تاریکی میبردند.
کسی در گوشش نجوا کرد: "مقاومت نکن وگرنه بدتر میشه."
اما او مقاومت کرد؛ به هر زحمتی که بود، حتی در آن حالت خوابوبیدار موفق شد خودش را از چنگالشان بیرون بکشد و دواندوان در راهرو بگریزد.
فریادزنان کمک خواست اما آنقدر دیر بود که بعید میدانست کسی آنقدر بیدار و هشیار باشد که کاری از دستش بربیاید. در تاریکی پیچید، میدانست سمت راستش پلکانی هست اما فاصله را اشتباه برآورد کرد و روی پلهها کلهپا شد. دست راستش به یکی از پلههای گرانیتی کوبیده شد و شکستن مچش را احساس کرد. دستش تیر کشید؛ اما لحظهای بعد دردش از بین رفت. تا روی پاهایش بایستد، درد فروکش کرده و تمام بدنش گرم شده بود. میدانست نانیتهایش هستند که جریان خونش را از مسکن پر کردهاند ..."