داستان با این جملات آغاز میشود:
"جیمی لیتل لبهی تختش نشسته بود، با چشمهای بسته به صدای برخورد باران با پنجرهی اتاقش گوش میداد. از خیابان، صدای رفتوآمد خودروها به گوش میرسید. در آن حوالی، رادیویی تقریبا تمام شب خِرخِر میکرد. سرش را چرخاند و چشمهایش را نیمهباز کرد. نگاهش به آینه افتاد. صورتش همرنگ قابی قهوهای بود که شیشهای بیضیشکل را دربرمیگرفت. لبخند زد؛ صبحها از حالت صورتش خوشش میآمد.
صدایی مهربان از پشت در شنیده شد: "جیمی! بیداری؟"
جیمی گفت: "بله ماماجین!"
مادربزرگ گفت: "بلند شو. نمیخواهی که دیر به مدرسهات برسی؟ ها؟ لباست را پوشیدهای؟"
- بله.
در باز شد و مادربزرگ سرش را وارد کرد. جیمی لبخند زد. ماماجین گفت: "میخواهی با لباسخواب به مدرسه بروی؟ها؟" ..."