داستان با این جملات آغاز میشود:
"مخملی به رنگ هلویی با حاشیهی گلدوزیشدهی آبیِ روشن. داس شریف برامز، عاشق ردایش بود. با اینکه پارچهی مخمل آن در ماههای تابستان بیشازحد گرم میشد اما در طول شصتوسه سالی که مقام داسی را داشت، دیگر به آن عادت کرده بود.
p>
تازگیها دوباره ورق را برگردانده بود و سن فیزیکیاش را به یک بیستوپنجسالهی سرحال کاهش داده بود و حالا در سومین جوانیاش، متوجه شده بود که اشتهایش برای خوشهچینی از همیشه بیشتر شده.
روال کارش همواره یکسان بود، گرچه شیوههایش متفاوت بودند. فرد مورد نظرش را انتخاب میکرد، دستوپایش را میبست، سپس یک لالایی - یا اگر دقیقتر بگوییم، لالایی برامز، معروفترین قطعهی ساخته شده به دست پشتیبانی تاریخی خود را - برایش مینواخت. بههرحال اگر قرار باشد داسها نام یک شخصیت تاریخی را برای خود انتخاب کنند، نباید آن شخصیت بهنحوی به زندگیشان پیوند بخورد؟ این لالایی را با هر سازی که دم دستش بود مینواخت و اگر سازی نبود، فقط زمزمهاش میکرد. بعد به زندگی فرد برگزیدهاش پایان میداد ..."