داستان "که این طور!" با این جملات آغاز میشود:
"یک روز گلسرخ توی باغچه صدا کرد: "آهای! همه جمع شوید! کارتان دارم!"
موجودات باغچه با کنجکاوی دورش جمع شدند. گلسرخ گفت: "از امروز، من رئیس این باغچهام. چون اگر من نباشم، اینجا دیگر باغچه نیست. فقط یک تکه خاک است."
همه با تعجب به هم نگاه کردند، ولی چیزی نگفتند. گلسرخ ادامه داد: "از امروز به بعد، هر کس به درد من نمیخورد باید از اینجا برود. فهمیدید؟"
همه شانه بالا انداختند و پچپچکنان پراکنده شدند. گلسرخ فریاد کشید: "کجا رفتید، بیاجازه؟ یکییکی بیایید بگویید به چه دردم میخورید. زود باشید ببینم!"
پروانه روی گلسرخ نشست و گفت ..."