داستان "مدرسهی دایناسورها" با این جملات آغاز میشود:
"بازیل برانتاسورس کوچولو، پس از اولین روز مهدکودکش، با چشم گریان آمد خانه. مادرش که اسمش آرامینتا بود، پرسید: "چی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟"
بازیل هقهقکنان گفت: "آنها اذیتم میکنند."
- کی؟ بچههای دیگر؟
انواع دایناسور کوچولوها رفتند مهدکودک. دایپلوداکوسها، ایگوانادانسها، انکولوسوریوسسها و دایناسورهای زیاد دیگری آنجا بودند. بازیل تنها برانتاسورس جوان بود.
بازیل دماغش را بالا کشید و گفت: "بله. آنها گفتند که من احمقم. گفتند من مخ ندارم."
در همین لحظه پدر بازیل، برانتاسورسی چهل تنی که فاصلهی دماغ تا دمش بیست و هفت متر بود، سلانهسلانه آمد توی رودخانهای که با خانوادهاش زندگی میکرد.
آرامینتا گفت: "هرب! شنیدی؟ بچههای مهدکودک به بازیلمان گفتهاند مخ ندارد."
هرب که داشت گیاه خوراکی را از آب بیرون میکشید، فکری کرد و گفت: "بازیل مخ دارد، مگر نه؟"
آرامینتا رو به پسر کوچولویشان کرد و گفت: "با من بیا! اشکهایت را پاک کن و خوب گوش کن ببین چه میگویم." ..."