داستان با این جملات آغاز میشود:
"اکنون فروشگاه عتیقهفروشی ساکت و آرام است. اینجا حالا دیگر در اختیار من و تیوبولد است، چون ساعت پرندهدار پریروز فروخته شده و تیوبولد نیز این اواخر بهقدری در تکاپو بوده که دیگر هیچ موشی جرئت نکرده است از پشت دیوارهای چوبی بیرون بیاید. تیوبولد گربهی فروشگاه است. تنها چیزی که فروشی نیست؛ و همین باعث شده است گاهی او خیلی مغرور و ازخودراضی شود. البته، قصد ندارم سرزنشش کنم. همهی ما تاحدودی نقطه ضعفهایی داریم و اگر تیوبولد نقطهضعفی نداشت، شاید من حالا مشغول نوشتن خاطراتم نبودم. بااینحال، من دلایل موجهی دارم که نقاط ضعف را یک چیز میدانند و چنگالها را چیز دیگر.
تیوبولد خیلی هم گربهی بدی نیست، اما هیچوقت ملاحظه و رعایت حال دیگران را نمیکند. تازه، خیلی هم پرسهزدن را دوست دارد و قویتر از پنجهها و دم او را تاکنون ندیدهام. این اواخر عادت کرده است در ویترین فروشگاه بخوابد و سرش را روی سینی جواهرات عتیقه بگذارد. اگر پریشب خانم هانتر دیده بود که تیوبولد داشته هنگام خمیازه کشیدن گوشوارههای جواهرنشان را میبلعیده، حسابی ناراحت میشد ..."