فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"17 سپتامبر 1940، شبهنگام
در میانهی اقیانوس اطلس، زیردریایی آلمانی یک کشتی مسافربری را در دیدرس خود دارد. فرماندهی یوبوت و خدمهاش کل روز در تعقیب این کشتی بودهاند. آنها منتظر فرصت مناسباند.
دویست مسافر کشتی روحشان هم خبر ندارد که زیردریایی زیر آب کمین کرده و آمادهی حمله به آنهاست. از این دویست مسافر، صد نفرشان کودکاند که بیشترشان با لباسخواب در تختشان خوابیدهاند.
چند دقیقه قبل از ساعت ده شب، فرماندهی یوبوت 48 دستور میدهد: اژدرها، شلیک ...
هشت روز قبل
در لندن آژیر حملهی هوایی به صدا درمیآید. یکی دیگر از شبهای بمباران است. گاسی گریموندِ سیزدهساله و خانوادهاش دواندوان به پناهگاهشان در زیرزمین خانه میروند. هنگامی که بمبها در آسمان شب منفجر شدند و بر سر شهر فرود آمدند، گاسی همراه پدر و مادر و نه خواهر و برادرش، ترسان و لرزان دور هم کز کردند. غوغای جنگ حتی از زیرزمین هم شنیده میشد: زوزهی زنگ خطر، انفجار بمبها، بعد صدای هولناک فروریختن، سوت و جیغوفریاد در شهر. زمین هم لرزید. این بار خطر از سر خانوادهی گریموند گذشت، اما جنگ از هر طرف محاصرهشان کرده بود ..."