داستان با این جملات آغاز میشود:
"264 روز است که زندانی شدهام.
جز یک دفترچهی کوچک و خودکاری خراب و ارقام توی ذهنم مصاحبی ندارد. 1 پنجره. 4 دیوار. 44 مترمربع جا. 26 حرف الفبایی که در 264 روز تنهایی به آن سخن نگفتهام.
6336 ساعت از زمانی که انسان دیگری را لمس کردهام میگذرد.
به من گفتند: "یک همسلولی/هماتاقی خواهی داشت."
به من گفتند: "یک دیوانه دیگر درست مثل خودت/دیگه تنها نمیمونی."
آنها نوکرهای سازمان احیا هستند. ابتکاری که قرار بود به جامعه روبهمرگمان کمک کند. همان آدمهایی که من را از خانهی پدریام بیرون کشیدند و در آسایشگاهی زندانی کردند. آن هم بابت چیزی که دست خودم نیست. هیچکس اهمیتی نمیدهد که من خودم هم خبر نداشتم قادر به چه کاری هستم. که من خودم هم نمیدانستم دارم چهکار میکنم ..."