داستان با این جملات آغاز میشود:
"اوتو با تکانی بیدار شد. انگار کل دنیا داشت از زیر به او ضربه میزد. چشمهایش را باز کرد و با اخم به نور نابهنگام نگاهی انداخت. از اینکه اقیانوس در چند متری زیرپایش بود تعجب کرد. کمی طول کشید تا بفهمد از پنجرهی کناری یکجور هواپیما-هلیکوپتر دارد نگاه میکند؛ این را از صدای گرومبگرومب خفه، اما بیوقفهی پرههایی که از بالای سرش میآمد حدس زد.
زیر لب گفت: "من کجام؟" و به گسترهی وسیع آبهای آزاد زل زد.
"سوال خوبیه." این صدای متین اوتو را به خودش آورد. چرخید و چهرهی پسر آسیایی قدبلندی را دید که ساکت روی صندلی کناریاش نشسته بود.
"امیدوارم زودتر جوابش را پیدا کنیم." نگاه آرامشبخشی به اوتو انداخت. "شاید تو بتونی وضعیت فعلی ما رو مشخصتر کنی."
صدایش هیچ حس خاصی نداشت، فقط کمی کنجکاوی، همین ..."