فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"ماخ بااینکه سنوسال زیادی داشت، از هرات تا توس را اسب دوانده بود و حالا دشت پهناور توس روبهرویش بود. او به دعوت ابومنصور عبدالرزاق حاکم خراسان به توس آمده بود تا در کار مهمی مشارکت کند که شاید برای خیلیها مهم نبود. او سینهای پر از قصه داشت، قصهی سرزمین کهن ایران. کتابهای بیساری از روزگاران قدیم خوانده بود، کتابهایی که پیدا نمیشدند و در ویرانیها و جنگها نابود شده بودند.
ابومنصور کسانی را مامور کرده بود تا همهی کتابهای قدیمی را جستوجو کنند و گرد آورند، کتابهایی که از گذشتهی ایران سخن میگفتند، سخنهایی از روزگار نخست تا آن روزگار. کتابهای زیادی گرد آمده بود، اما عنوان کتابهایی را نیز شنیده بودند که نایاب بودند. ابومنصور فرمان داده بود تا نام و نشان کسانی را که از گذشتهی ایران بسیار میدانستند، بنویسند. یکی از آنان ماخ بود، پیر جهاندیده و بادانشی که مرزبان شهر هرات بود ..."