فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"در دوازدهسالگی در نیشابور به مدرسهای شبانهروزی میرفتم که دیواربهدیوار باغ آرامگاه خیام بود. از پنجرهی کلاس ما بخشی از باغ پیدا بود و صدای شُرشُر آب که از منبع آبی در باغ آرامگاه خیام پایین میریخت و لابهلای گل و گیاه آن باغ جاری میشد، موسیقی متن کلاس بود.
هر معلمی که سر کلاس میآمد با انگشت اشاره بیرون پنجره را نشانمان میداد و از اهمیت خیام میگفت. میگفت که راه خیام شدن از درس خواندن میگذرد. معلم ریاضیات از خیام ریاضیدان میگفت، معلم علوم از خیام ستارهشناس، حتی معلم دینی هم از خیام محدث و فقیه سخن میگفت، اما هر معلمی در عین ستایش خیام، از بخشی از شخصیت او نیز انتقاد میکرد و پرهیزمان میداد که اگر هم خواستیم کسی مثل خیام بشویم، این قسمتش را بیخیال شویم ..."