داستان با این جملات آغاز میشود:
"... ناگهان چیزی پرید بیرون و ناپدید شد.
داشتم به صداها فکر میکردم. به صدای غرش کامیونهای ارتشی که سربازهای خسته و خوابآلود را جابهجا میکردند. به صدای قورقور قورباغهی سبزرنگ عصبانی. و به صدای عبدالحلیم حافظ.
خوب یادم میآید که به خودم گفتم بهتر است داستانم را با صدای آواز عبدالحلیم حافظ شروع کنم که مثلا از رادیوی دوزندگی ماکسی مُد شنیده میشود. در واقع همینطور هم بود. عبدالحلیم حافظ داشت قارئهالفنجان را میخواند و رسیده بود به آنجا که للمحبوب و یا ولدی، یا ولدی را مثل یک خط ممتد بیپایان از تهِ گلو میکشید و مردم سوت و کف میزدند: "لِلمحبوووووووووووووووب." که ناگهان چیزی پرید بیرون و ناپدید شد.
در حالی که هنوز نوک خودکار آبیرنگم روی کاغذ بود، سرم را در مسیر عبور آن "چیز" - که نتوانستم درست ببینمش - بلند کردم. چند لحظه بیحرکت نشستم و پلک نزدم؛ شاید دچار یک جور شوک و گیجی احمقانه شده بودم. وقتی به خودم آمدم، لبخند زدم و تکیه دادم به پشتی صندلی و خودکار را روی کاغذ رها کردم. بدون اینکه به ساعت دیواری پشت سرم نگاه کنم. میدانستم شب از نیمه گذشته و من بیشتر از دو ساعت است که دارم سعی میکنم از میان منحنی پیچ در پیچ خط حلزونی، داستانم را طراحی کنم ..."