داستان با این جملات آغاز میشود:
"و بدان که آفریدگار
آدمی را شگفت آفرید.
و آفرید او را
از تارهای به هم تابیدهی:
آز - داز
ناز - راز … این راز است. این چیزی که دارم مینویسم، نامه نیست، راز است. خوبیاش همین است که نامه نیست. پس مال کسی هم نیست. یعنی برای کسی نمینویسمش. قرار هم نیست کسی آن را بخواند. هیچکس آن را نمیخواند. خود من هم که دارم آن را مینویسم، بعد از تمامشدنش دیگر نباید بخوانمش. خواهرم که دو سال و چند ماه از من بزرگتر است، گفت نوشتن هر رازی و سپردن آن به زمین یک شرط مخصوص به خودش دارد. شرط نوشتن این راز هم این است که دیگر خوانده نشود. و من هم گفتم باشد.
اینکه رازم را روی کاغذ بنویسم، از اولش هم فکر او بود. او بود که وقتی دید پنج روز تمام است که من مثل مرغِ گیج، کنج اتاق قنبرک زدهام و لالمانی گرفتهام، آهسته و طوری که کسی متوجه نشود، آمد و زیر گوشم گفت: "ببین من میدانم تو خیلی خوب بلدی همهچیز را بنویسی و مثل یک فیلم تعریف کنی. پس بهتر است تا غمباد نگرفتهای و کار دست خودت و ما ندادهای، پا بشوی بروی همهی رازت را روی کاغذ بنویسی ..." "