داستان با این جملات آغاز میشود:
"در، شروع به لرزیدن میکند. چیزی سست و ساختهشده از شاخههای بامبو است که با ریسمانهایی کهنه و رشتهرشته به هم بسته شدهاند. لرزهی در خفیف است و تقریبا بیدرنگ متوقف میشود. پسری جهاردهساله و مردی پنجاهساله، که همه تصور میکنند پدرش است، سر بلند میکنند؛ غافل از اینکه مرد در نزدیکی جنگلی دیگر و روی سیارهای دیگر و در فاصلهی صدها سال نوری به دنیا آمده است. هر دو بیپیراهن روی تختهایی سفری و زیر پشهبندهایی که در دو سر آلونکی برپا شدهاند، دراز کشیدهاند. صدایی مهیب از دور به گوش میرسد، صدایی شبیه شکستن شاخهی درختی توسط یک جانور، هرچند این یکی بیشتر شبیه شکستن تنهی درخت است.
پسر میپرسد: "این چی بود؟"
مرد جواب میدهد: "هیس!"
جز صدای جیرجیر و وزوز حشرات چیزی نمیشنوند. وقتی لرزه دوباره آغاز میشود، مرد پاهایش را از لبهی تخت آویزان میکند. لرزشی طولانیتر و محکمتر از قبلی و صدای مهیب سقوطی دیگر که این بار نزدیکتر است. مرد از تخت پایین میآید و آهسته به سوی در میرود، سکوت. همانطور که دستش را به سوی چفت در دراز میکند، نفس عمیقی میکشد. پسر نیز سرجایش مینشیند ..."