فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"عجیب است …
خوابی را که در شهر حلب دیدهبودم، خوب بهیاد دارم. کموبیش خوابها تندتر از دستکش بچهها یا چتر، گموگور میشوند، ولی خواب شهر حلب را تا به امروز فراموش نکردهام. به این دلیل آن را مینویسم.
خوابها مانند شکلهای درون یک "زیبابین" هستند. همانگونه که یک زیبابین مانند یک جادوگر از خردهشیشهها و تکههای آینه، ستارههای شگرفی پدید میآورد، خوابهایمان نیز از باقیماندههای رنگین روز بهسر آمده، داستانهایی سرِ هم میکنند.
پدربزرگ و من - مادربزرگتان - دوباره در سوریه هستیم. ما به شهر حلب و شهر دمشق بسیار سفر میکنیم. در آنجا، خیابانهای بخش قدیمی شهر (مدینه)، کموبیش مانند خیابانهای شهر بن، برای ما آشنا هستند. فکر میکنم اگر ما مانند پرندههای مهاجر سالبهسال، در بهار و پاییز به سوریه سفر نکنیم، تعادل زندگیمان از میان میرود ..."