فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"آلیس روی نیمکت پارکِ نزدیک خانهشان نشسته بود. کتاب و دفتری روی پایش بود و خودکاری هم در دستش. آفتاب درخشانی میتابید و چهچهه پرندهها روز را دلپذیر میکرد. اما آلیس زیاد دلودماغ نداشت، چون باید تکالیف مدرسهاش را مینوشت.
با صدای بلند غر زد: "اَه! ریاضی لعنتی! چرا به جای اینکه بروم بازی کنم یا بنشینم کتاب هیجانانگیزی بخوانم، باید وقتم را با این عدد و رقمهای مسخره تلف کنم؟ ریاضی به هیچ دردی نمیخورد!"
انگار آلیس با این حرفش وردی خوانده بود، چون در همان لحظه از لابهلای بوتههای کنار نیمکت موجود عجیبوغریبی بیرون آمد: مردی لاغر و بلندقد، با چهرهای غمگین و لباس از مد افتاده و قدیمی. آلیس با خودش فکر کرد که انگار این آدم تازه از توی تصویرهای یکی از کتابهای کهنه چارلز دیکنز درامده است، از همان کتابهایی که توی خانه مادربزرگش دیده بود.
مرد با نگرانی پرسید: "درست شنیدم دخترجان؟ گفتی ریاضی به هیچ دردی نمیخورد؟"
"بله، همین را گفتم. شما که باشی؟ نکند از آن مردهایی هستی که توی پارک مزاحم دخترها میشوند؟"
"تا منظورت از مزاحمت چه باشد. اگر آنطور که از غرولندهایت فهمیدم تا این حد از ریاضی متنفری، پس احتمالا بودنِ یک ریاضیدان در کنارت اسمش مزاحمت است."
"تو واقعا ریاضیدانی؟ بیشتر شبیه شاعرهایی هستی که راه میروند و گلهای مینا را توی دستشان پرپر میکنند."
"البته شاعر هم هستم."
"جدا؟ پس یکی از شعرهایت را برایم بخوان ببینم." ..."