داستان با این جملات آغاز میشود (از ترجمه فخرالدین میررمضانی):
"وقتی برادرم جیم تقریبا سیزده ساله بود، دستش از ناحیه آرنج به ستخی شکست. هنگامی که دستش معالجه شد و ترسش از اینکه دیگر هیچوقت نتواند فوتبال بازی کند تخفیف پیدا کرد، بهندرت به این حادثه فکر میکرد. بازوی چپش اندکی از بازوی راستش کوتاهتر بود. وقتی که میایستاد یا راه میرفت، پشت دست چپش زاویه قائمهای با تنش تشکیل میداد و شستش موازی رانش قرار میگرفت. همینقدر که میتوانست توپ را پاس بدهد و پانت کند، دیگر غمی نداشت.
سالها بعد وقتی مجالی دست داد که به گذشته فکر کنیم، گاهی درباره عللی که منجر به این حادثه شد با هم صحبت میکردیم. من عقیده داشتم که خانواده یوئل همه این ماجرا را موجب شدند. ولی جیم که چهار سال از من بزرگتر است، میگفت مطلب سابقه طولانیتری دارد ..."
اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را میتوانید در اینجا بیابید.