فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
نور مهتاب کف اتاق پهن بود. بیرون پنجره، آوای جیرجیرکها و دیگر حشرههای شبگاهی به تاریکی جان میبخشید. هنوز ماه ژوئیه نرسیده، هوا مثل شعلههای آتش سوزان بود. شاید به همین دلیل بیدار بودم. در سال 1961 و در شهر نیوبرمن، فقط پولدارها سیستم تهویه داشتند. روز که میشد، بیشتر شهروندان با کشیدن پردهها با گرما مبارزه میکردند. شب که میرسید، پنکههاشان نوید هوایی خنکتر را به درون خانهها میکشیدند. خانهی ما دو پنکه داشت که البته هیچکدامشان در اتاق مشترک من و برادرم نبودند.
همین که روی ملافهها میجنبیدم و میخواستم با وجود گرمای هوا جای راحتی برای خودم درست کنم، تلفن زنگ زد. پدرم بارها گفته بود نصفهشب که تلفن زنگ بزند حتما خبر بدی دارد؛ اما تماسهای نیمهشب را جواب میداد. فکر میکردم این تماسها هم بخشی از کارش باشند؛ دلیل دیگری که مادرم از شغل پدرم متنفر بود. تلفن را روی میزی کوچک در راهروی بیرون اتاق من گذاشته بودند. به سقف خیره شدم و به صدای بیروح و سرد زنگ تلفن گوش کردم تا اینکه چراغ راهرو روشن شد ..."