داستان با این جملات آغاز میشود:
" "تام!"
جواب نیامد.
"تام!"
جوابی نیامد.
"نمیدونم این بچه چی شد؟ آهای، تام!"
پیرزن عینک را از چشمش پایین آورد و از بالای آن دور و بر اتاق را نگاه کرد، بعد عینک را بالا گذاشت و از زیر آن نگاه کرد. کمتر میشد - یا شاید هیچ نمیشد - که دنبال چیزی به کوچکی یک پسر بچه از توی عینک نگاه کند؛ این عینک تشخص او بود، سربلندی قلبش بود، و اصلا هم برای آریاش ساخته شده بود نه برای استفاده. این بود که اگر از وسط حلقه در بخاری هم نگاه میکرد بخوبی همان عینکش میدید. چند لحظهای پیرزن بهتش زد، بعد، با خشونت، بلکه هم آنقدر بلند که اسباب و اثاث اتاق نیز بشنود، گفت:
"حالا ببین، اگر گیرم اومدی بهت ..."
جملهاش را تا آخر نگفت، چون به اینجا که رسید خم شده بود و با دسته جارو زیر تخت را وارسی میکرد ..." (نمونه متن برگرفته از ترجمه پرویز داریوش است)